همان طور که با اثبات «جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء» بودن روح و نیز «حرکتجوهرى» در حکمت متعالیه صدرایى بسیارى از مسائل فلسفه نظرى دگرگون شده، بسیارى از مسائل اخلاقى نیز متحول گشته است. روى این مبنا اخلاق در پیدایش، پرورش و ساختار حقیقت انسان نقش دارد; یعنى کارى را که انسان انجام مىدهد در آغاز، «حال» است ولى بعد«ملکه» مىشود و سپس به حالت «صورت جوهرى» ظهور مىکند و چون به صورت جوهر در مىآید، نفس براى آن به منزله «ماده» و این صورت براى آن به منزله «صورت» مىشود و جمعا یک واقعیت را تشکیل مىدهند. در این جا توجه به این نکته مهم است که دیگران، اخلاق را از مرحله «حال» به مرحله «ملکه»، منتقل کرده گفتهاند: اخلاقى را که انسان فراهم مىکند «دیرزوال» و از ملکات نفسانى است; ولى حکمت متعالیه بر اساس حرکت جوهرى، تبیین و تثبیت کرده است که انسان هر کارى که مىکند در واقع با آن کار، حقیقتخود را مىسازد و با همان هم محشور مىشود. البته قیافههاى انسان قبل از مرگ، بر اساس «هو الذى یصورکم فى الارحام کیف یشآء» (1) تنظیم شده است: ذات اقدس اله هر کس را با صورت مخصوصى آفریده است که این صورت، زشتیا زیباست; ولى انسان قیافه بعد از مرگ را با سعى خود مىسازد و مىتواند آن را زشت و یا زیبا بیافریند واین «مشاطه»گرى اخلاق است. او اگر بخواهد مىتواند خود را سفید روى و رو سفید و یا سیاه روى و رو سیاه کند. و همه این محورها در اختیار اخلاق است. لذا دستور دادهاند هنگام شستن صورت در موقع وضو بگویید: «اللهم بیض وجهی یوم تسود فیه الوجوه و لا تسود وجهی یوم تبیض فیه الوجوه» (2) یعنى، خدایا! روزى که روىها سیاه مىشود، مرا رو سفید کن و روزى که روىها سفید مىشود، مرا رو سیاه مکن. امروز سفیدى و سیاهى صورت، دلیل بر فضیلتیا رذیلت صاحب صورت نیست و در اسلام هیچ فرقى بین «صهیب رومى» و «بلال حبشى» نبود و اکنون نیز سفید پوستان و رنگین پوستان بر یکدیگر برترى ندارند. رنگ پوستبر اثر مسائل خاص جغرافیایى، اجتماعى و نژادى پیدا مىشود و نتیجه کار و اخلاق نیست; اما روسیاهى انسان در قیامت چون بر اثر اخلاق او پیدا مىشود ذلت آور است; چنانکه رو سفیدى وى چون نتیجه اخلاق اوستشرافت آور است. لذا در تعبیرات دینى آمده است: آن کس که مواظب مسائل اخلاقى خود نباشد، دیوانه است، نه عاقل: «و من یرغب عن ملة ابراهیم الا من سفه نفسه» (3) مانند اینکه اگر کسى شبانه روز بکوشد خود را مثلا به صورت سگ درآورد، که دیوانه است. قرآن کریم با ذکر این مبادى و اصول، به انسان، هشدار مىدهد. در قرآن، آیاتى انسان را حقیقتا بهیمه یا فرشته و یا شیطان مىشمارد و آنان که اخلاق را امرى اعتبارى تلقى مىکردند و آن رادر تعیین ساختار انسانى، سهیم نمىدانستند و مىگفتند اخلاق و اوصاف، از امور زاید بر ذات اوست نه در متن ذات، این گونه از آیات قرآن را با «تشبیه»، «مجاز»، «استعاره» و «کنایه» تفسیر مىکردند و مىگفتند: اگر قرآن کریم عدهاى را حیوان مىداند (4) مقصود این است که این عده، به منزله یا مانند حیوان هستند و اگر عدهاى را فرشته مىشمارد آنان چنین تفسیر مىکنند که آنها مثل فرشتهاند و یا اگر در باره گروه دیگرى مىفرماید: آنان «شیاطینالانس» هستند، مفسران مزبور آن را بر مجاز حمل مىکنند و مىگویند یعنى آنان مثل شیطانند;ولى بنابر حرکت جوهرى و جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء بودن روح، معلوم مىشود نفس، هر چه را انجام مىدهد کم کم به همان صورت، مصور مىشود. از این جهت اگر نفس در مسیر علم، عدل، قسط و قداستحرکت کند، واقعا فرشته مىشود. عدهاى به وجود مبارک پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم اعتراض کرده گفتند: رسالتحق این است که رسول خدا فرشته باشد وتو چون انسان هستى پس رسول نیستى! مؤلف بزرگوار تفسیر «القرآن والعقل» در حل شبهه آنان مىگوید: اگر لازم باشد که رسول خدا فرشته باشد وجود مبارک پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم، باطنا و حقیقتا، فرشته است. چون فرشته یعنى موجود عالم مختار معصوم، و روح انسان کامل، روح فرشته خویى بلکه خود فرشته است (5) . البته این برداشتبعداز بیانات صاحب حکمت متعالیه است. در هر حال نقشى که مسئله حرکت جوهرى و جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء بودن نفس دارد، در علم اخلاق خیلى کارساز است. چرا که بیان مىکند که انسان نه تنها با حرکت کیفى بلکه با حرکت جوهرى، وصفى را مىپذیرد. دیگران علم، حیات، قدرت و... را «کیف» و از «محمولات بالضمیمة» انسان مىپنداشتند; ولى در حکمت متعالیه این گونه از معارف به نحوه «وجود» برگشت و براى اینها «مفهوم» قائل شدند; نه «ماهیت» که قهرا بدین ترتیب، از سنخ «مقولات» بیرون مىروند، دیگر محمول بالضمیمة نیستند وقتى نبودند، نحوه وجود خود انسان متحرک را مىسازند، اگر موجود متحرکى در مسیر علم حرکت کند، به خدمت علم مىرسد و این موجود متحرک یا انسان سالک سائر، عین علم، که حقیقت وجودى است، مىشود; نه عین آن صورت ذهنى و عین آن معلوم. چون بین علم و معلوم و یا بین حقیقت علم و وجود ذهنى، فرقهاى فراوانى وجود دارد; زیرا انسان با علم متحد مىشود; نه با معلوم. اما این علم، هم علم، هم عالم و هم معلوم است.